نوشته اصلی توسط
deniz67
با سلام
ببخشید که یه کم متنم طولانیه اما باید خوب توضیح بدم تا بتونین راهنماییم کنین
.حدود 5سال پیش دوست برادرم که بیماری دو قطبی داشت از من خواستگاری کرد.ایشون فرزند اخر خانواده هستن و 28سال سن دارن.خانوادشون هم از لحاظ مادی بسیار بالا هستند و خیلی هم مطرح هستن.فقط دوتا پسر هستند و برادر بزرگترشون فوق لیسانس عمران دارند و ایشون هم طبق تحقیقاتی که کردیم مشکلات روحی دارن ولی نه به شدت برادر کوچیکترشون و متاهل هستن و یک فرزند هم دارند.منم فرزند چهارم هستم.5 تا فرزند هستیم.دو خواهر بزرگتر از خودم دارم و دوبرادر که یکی بزرگتر از منه و یکی کوچیکتر.هممون هم لیسانس داریم فقط داداش بزرگم فوق لیسانس دارن.پدرم کارمند و مادرم دبیر بازنشسته هستن وضع مالیمون هم متوسطه.
خواستگار من از همون اوایل اشناییمون خیلی از لحاظ روحی عاطفی وابستگیه شدیدی به من پیدا کردن.بطوریکه اگه یه لحظه از من دور می موند گریه میکرد و خیلی از لحاظ روحی به هم میریخت.خیلی برام خرج میکرد بهترین چیزها رو بهم هدیه میداد که بهم نشون بده چقد دوستم داره.خیلی هم نسبت به من حساس بود و هنوزم هست.مواظبمه.برام دلسوزی میکنه.هرکار که بهش بگم حاضره برام انجام بده.خیلی مهربونه.خانوادم هم دیدن چقدر برام خرج میکنه و برام هدیه میخره.
.اوایل ایشون تو ارتباطشون با من خیلی دچار مشکل میشد.سریع از حرفام ناراحت میشد پرخاشگری میکرد عصبی میشد و ازم میخواست یه مدت تنهاش بذارم.این رو هم بگم توی این پنج سال بارها اومد که جواب مثبت رو ازم بگیره اما من مدام ردش میکردم چون از بعضی حالاتش میترسیدم و اذیت میشدم.مثلا اگه حرفی میزدم که مطابق با میل خودش نبود سریع ناراحت میشد یا عصبی میشد و تند تند نفس میکشید یا از ماشین پیاده میشد و در رو محکم میبست.در صورتیکه من حرف نابجایی بهش نمیزدم برام عجیب بود طرز برخوردش.مدام رابطه های گذشتمون رو یاداوری میکرد.
سر همین جریانات پدرم که دیدن من خیلی به هم ریختم گفتن که ردش کنم.ایشون دیپلم هستن و من لیسانس هنر دارم.پدر مادرش دختر عمو پسر عمو هستن و مثل اینکه بیماری دوقطبی ایشون از پدر مادرش بهش رسیده چون اونا هم همین مشکل رو دارن.خودش که میگه توی بچگی دوران خوبی نداشته و پدر مادرش بیشتر به برادر بزرگش توجه میکردن و هوای اونو بیشتر داشتن.میگفت برادر بزرگش بارها اونو کتک میزده و بیشتر کارای خونه رو اون باید انجام میداده و برای پدرش کار میکرده اما پدرش بهش حقوقی نمیدادن.خودش میگه از 16 سالگی این بیماری رشد پیدا کرد و الان که 28 سالشه هنوز اونطور که باید مداوا نشده.من از بیماری ایشون اطلاع کافی دارم و خیلی هم تحقیق کردم راجبش.بخاطر مرگ داییش خیلی اذیت شده چون خیلی داییش رو دوست داشته.همون 16 17 سالگی داییش رو از دست داده.تو همون سن عاشق دختر فامیلشون میشه و دختره ردش میکنه و ازدواج میکنه میره امریکا.بعدها با سه تا دختر دوست میشن برای ازدواج که اونا هم بهش خیانت میکنن و باهاش بد حرف میزدن و ردش کردن.
.حدود سه سال پیش خانوادش اومدن خواستگاری اما یه شاخه گل هم برام نیاوردن،البته اینم بگم که خانوادش اصلا حاضر نبودن پا پیش بذارن خیلی تلاش کرد تا اومدن خونمون. پیش خودم گفتم حتما از من خوششون نمیاد وگرنه هرکی که خواستگاری میره حداقل یه شاخه گل برای طرف میبره.
توی مراسم خواستگاری فقط پدر مادرش اومدن و حتی خود خواستگارم رو نیاوردن حتی برادر بزرگشم نیاوردن.نمیدونم چرا ولی اصلا نمیخواستن برادر بزرگش بفهمه.حتی گفتن اگه قرار شد عقد کنین نباید برادر بزرگش بفهمه.خیلی مشکوکه این برام!
پدر مادرش منو قبلا برده بودن پیش دکتر روانشناسش که از بیماری ایشون اطلاعات کافی رو کسب کنم.
خلاصه سرتون رو بدرد نیارم تو مراسم خواستگاری پدر ایشون گفتن من به پسرام خونه نمیدم باید دوسال اجاره نشینی کنن تا قدر پول رو بدونن!با اینکه اینقد پولدارن اما حاضر نیستن واسه پسراشون خونه بخرن خیلی برام عجیبه!بابا مامانم خیلی ناراحت شدن از حرف ایشون.کمک مالی ای به پسرشون برای ازدواج نمیکنن.
خلاصه گذشت و قرار شد ما نامزد کنیم اما بابا مامانم خیلی موافق نبودن و شبی که فرداش نامزدیمون بود من به خواستگارم گفتم که قضیه کنسله.اونا خیلی ناراحت شدن و دیگه هم پیگیر نشدن که چرا کنسلش کردیم.ایشون طبق گفته ی خودش بخاطر اینکه خیلی از لحاظ عاطفی و روحی ضربه خورده بوده بخاطر گذشتش و بخاطر اینکه من هم مدام ردش میکردم نتونست توی این مدت درس بخونه و تحصیلات داشته باشه.5سال پیش ترم اول عمران بود اما بخاطر من نتونست بخونه و انصراف داد.چون من ردش کرده بودم خیلی تو روحیه اش اثر گذاشته بود.
از اون زمان تا حالا بارها ایشون اومدن من دوباره ردش کردم.اخه بابا مامانم میگن این دیپلمه و دوقطبیه و دستش هنوز توی جیب خودش نیست بدبختت میکنه ردش کن دل بکنه ازت.
.یکسال و نیم هست ایشون باز پیداشون میشه مدام. نسبت به قبل خیلی بهتر شده اخلاقش.قول داده که بره درسشو بخونه پدر مادرش میخوان بفرستنش امریکا که پزشکی بخونه.من اصرار دارم همینجا درس بخونه و مدرک بگیره بره زودتر سر کار پدر خودش میتونه بهش کار بده اما خودش اصرار داره که من باید پزشکی بخونم و تو ایران درس خوندن فایده نداره....مدتیه که برای پدرش کار میکنه و 500 تومن پدرش بهش هر ماه حقوق میدن.یعنی یک سوم حقوقش.بقیشو انگار براش پس انداز میکنن.براش یه سانتافه ی مدل جدید خریدن اما نمیذارن سوارش بشه.گذاشتنش همینجور توی پارکینگ خونشون.روی تمام ماشینهاشون جی پی اس نصب کردن که کنترلش کنن.پدرش مدام بهش فشار میاره که درس بخونه.حدودا یکماهه باز باهاشم البته برادرم و مادرم خبر دارن.اخلاقش خیلی خوب شده.حتی گفت میخواد حقوقش رو با من نصف کنه.بسیار بهم وابسته شده و من هرجور ردش میکنم اصلا قانع نمیشه و التماسم میکنه و گریه میکنه که قبولش کنم.خونوادم باهاش مخالفن میگن تحصیلات نداره بیماریه روحی داره نمیتونه خوشبختت کنه.من با ایشون چیکار کنم؟حاضره برام هرکاری بکنه.خیلی منو میخواد میگه با من ارامش داره.
ولی من چطوری ردش کنم که دیگه دل سرد بشه؟اخه میدونم خونوادم قبولش ندارن.